جواب : شید. است در ادامه - ( اِ ) نور. ( از برهان ). روشنی. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). روشنی. (
غیاث اللغات ) ( غیاث ) ( جهانگیری ). نور در خورشید، چنانکه تاب ،ضیاء
است در مهتاب. جعل الشمس ضیاءً و القمر نوراً.( قرآن 5/10 ). ضیاء. نور.
روشنائی. ( فرهنگ فارسی معین ). در گاتها از جمشید به «یم » یاد شده است ،
بعدها در سایر قسمتهای اوستا کلمه «خشئت » به آن افزودند و گفتند جمشید
چنانکه همین کلمه به هورِ ( هور ) پیوسته خورشید شد. شید بمعنی نور و فروغ
است و خود جداگانه در ادبیات فارسی بسیار استعمال شده است : بدو گفت زآنسان که تابنده شیدبرآید یکی پرده بینم سپید.فردوسی.(
یشتها ج 1 ص 180 و 304 ) ( تاریخ ایران باستان ج 1 ص 161 ). این کلمه در
اوستا «خشئته » ( درخشان )... پهلوی «شت » ، در ارمنی «اشخت » ( سرخ قهوه
ای در اسب )، پهلوی «شت - ورس » ( سرخ مو )، کردی «شی » ( روباه )، «شی » (
کرند، [ اسب ] )... همین کلمه است که در خورشید، و جمشیدآمده. ( از حاشیه
برهان چ معین ) : که هرگز ندیدیم زینگونه شیدرخی همچو گل روی و مویش سپید.فردوسی.جمشید
بیک روایت برادر طهمورث بوده ست... و معنی شید نور و بها باشد و از این
جملت آفتاب را خورشید گویند. ( فارسنامه ابن البلخی صص 29-30 ).خصم او میغ بود و او خود شیدچه محل میغ را برِخورشید.سنایی.- شید آهرمن ؛ ترجمه نورالشیطان است چه شید بمعنی نور باشد و آهرمن شیطان را گویند. ( برهان ) ( انجمن آرا ).- || کنایه از خیالات زشت و تخیلات باطل باشد. ( برهان ) ( انجمن آرا )( آنندراج ).
|| یکی از نامهای آفتاب. ( برهان ) ( غیاث ) ( آنندراج ). خورشید. ( انجمن
آرا ). نامی از نامهای نیر اعظم و همانا که نیر اعظم را بواسطه کثرت نور و
روشنی شعاع به این نام خوانده اند. ( جهانگیری ). نام آفتاب است چون هور. (
اوبهی ). آفتاب. خورشید. ( فرهنگ فارسی معین ). مهر. هور. خور. شمس شارق.
بیضا. ذُکاء. ( یادداشت مؤلف ). چشمه آفتاب. ( برهان ) ( فرهنگ خطی ) : چو از چرخ بفروخت گردنده شیدجوانان بیداردل پرامید.فردوسی.که چون تو ندیده ست یک شاه گاه نه تابنده شید و نه رخشنده ماه.فردوسی.دهاده بر آمد ز هر دو سپاه تو گفتی برآویخت با شید ماه.فردوسی.به برگستوان زنده پیلی سپیدبرآویخت از زرچو تابنده شید.اسدی.فرازش درفشی درفشان چو شیدبه پیکر طرازیده پیل سپید.اسدی.بسر بر درفشان درفشی سپیدپرندش همه پیکر ماه و شید.اسدی.دگر بهرام دارد وآن دگر شیددگر دارد بهشت آباد ناهید.ناصرخسرو.صدر تو چرخ است و تن را بال نیست روی تو شید است و جان را چشم درد.سنایی.شیده نامی بروشنی چون شیدنقش پیرای هر سیاه و سپید.نظامی.در شب دنیا که محجوبست شیدناظر حق بود و زو بودش امید.مولوی.لیک قربی هست با زر شید راکه از آن آگه نباشد بیدرا.مولوی.
|| ( ص ) هر چیز بسیار روشن ، و بعربی کثیرالشعاع خوانند. ( از برهان ) (
جهانگیری ). هر چیز پرروشنایی. بسیار روشن. روشن... ( فرهنگ خطی ) ( فرهنگ
اسدی طوسی ) ( رشیدی ). || درخشنده. درخشان : همه در قصبهای سرخ وسفیدهمه در گل سرخ بلّور، شید.یوسف و زلیخا.زهره کز نور او جهان شید است.سنایی.||
افسون و جادو و سحر و نیرنگ. || شرم و حیا و خجالت و شرمساری. ( ناظم
الاطباء ). || ( پسوند ) با همین معنی مزید مؤخر اسامی قرار گیرد چون :
جمشید. خورشید. مه شید. فرشید. فرشیدورد. رخ شید. ( یادداشت مؤلف ).شید.
[ ش َ / ش ِ ] ( از ع ، اِمص ) زرق و سالوسی و ساختگی. ( برهان ). فریب
ومکر و حیله و ریا و تزویر. ( ناظم الاطباء ). مکر و فریب. ( غیاث ).
شارلاتانی. ( یادداشت مؤلف ) : بر سرت چندان زنیم ای بدصفات تا بگویی ترک شید و ترهات.مولوی.بس بجوشیدی ندیدی گرمیی پس به شید آورده ای بی شرمیی.مولوی.تا زاهد عمرو و بکر و زیدی اخلاص طلب مکن که شیدی.سعدی.زهد نخواهد خرید چاره رنجور عشق شمع و شرابست شید پیش تو بفروختن.سعدی.سوی مسجد آورد دکان شیدکه در خانه کمتر توان یافت صید.سعدی.گره بر سرِ بند احسان مزن که این زرق و شید است و تزویر و فن.سعدی.حافظ بحق قرآن کز شید و زرق بازآی باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد.حافظ.شید.
[ ش َ ] ( ع اِ ) هرچه که بدان دیوار را اندایند از آهک و گچ و مانند آن. (
منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). گچ. ( مهذب الاسماء ).شید. [ ش
َ ] ( ع مص ) با شید اندودن دیوار را. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد
). بگچ کردن. ( ترجمان القرآن ) ( المصادر زوزنی ). بگچ کردن بنائی را. (
یادداشت مؤلف ). || بلند گردانیدن دیوار را. ( از منتهی الارب ). بنا
برافراشتن. ( ترجمان القرآن ) ( المصادر زوزنی ). || آراستن. ( یادداشت
مؤلف ). || هلاک شدن. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).شید. ( اِخ ) شیده. نام پسر افراسیاب که او را پشنگ خوانند. ( برهان ) ( جهانگیری ). رجوع به پشنگ و شیده شود.شید. ( اِخ ) شیده. یکی از شاگردان سنمار که جهت بهرام گور خورنگه و سه دیر را بساخت. ( جهانگیری ). رجوع به شیده شود.شید. ( اِخ ) نام دیهی از دیههای طارمین در شمال سلطانیه. ( نزهةالقلوب ج 3 ص 65 ).