تعداد نظرات
0 دیدگاه
تعداد لایک
5 پسندیدن
تاریخ انتشار
شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۹
بازدید
51 نفر
نگارش دهم درس پنجم
جانشین سازی
این روز ها شده ام اسطوره قوی بودن! برای هر مثال که ثابت کنند طرف شخصی قوی است مرا نام میبرند.
پدر
من مانند کوه استوار است.شما فقط شکل ظاهری من را میبینید اما اگر ب درون
من بیاین میبینین چقدر سختی کشیدم تا ب این عظمت برپا شوم.
درون من تیکه تیکه سنگ هایی است ک سال ها برای جمع کردن انها تلاش کردم.
خودم را از صفر به صد رساندم و باعث افتخارم است.
البته سختی هایی هم دارد.
من در سرما میمانم در صورتی که درخت پاییز و بهار یه حال و هوای خاصی دارد
تابستان ها گردشگران از من بالا میروند
قلقلکم میگیرم .تصور کنین هزاران مورچه از بدن شما بالا برود.
اما با این حال من خیلی از موجودات را در خودم پرورش میدهم!
خانه امن برای حیوانات کوچیک و بزرگ.مثل یک مادر .
من گاهی دلسرد میشوم از تکرار و تکرار اما هیچ گاه اجازه ندادم که موجودات دیگر بفهمند در من چ میگذرد.
اما من میدانم روزی بلند میشوم و از اینجا میروم.ان روز دیر نیست!
انسان ها برای مثال میگویند قلبش سنگی است.و عاطفه ندارد.
اما قلب سنگی بسیار زیبا تر است جاودان میماند.
و میتواند سال های زیادی ب موجودات کره زمین سود برساند!
چه صحنع دردناکی ک من از این بالا سوختن جنگل هارا تماشا میکنم.
دردناک است ک من هزاران سال میمانم و شاهد از دست دادن تک تک دوستانم میشوم!
خیلی
دلم میخاست با کسی حرف بزنم مثلا وقتی ادما اومدن و لا به لای سنگ های من
فریاد میزنند و درد دل میکنند بجای تکرار حرف خودشان من هم درددل کنم که
شاید باری از رو دوشم برداشته شود و احساس راحتی کنم.
به هرحال هرچه که هست با وجود تمام سختی هایی ک میکشم من به خودم افتخار میکنم!
________________________________________
وقتی سرم از افق نمایان میشود،روز جدیدی برای مردم شروع میشود.
گرچه هشت گوی به دور من طواف میکنند و من را میستایند امّا علاقهٔ خاصی به زمین دارم چون افرادی
روی آن را سکونت کردهاند.
منم
همانند شما روزی متولد شدم و روزی خواهم مرد ولی خوشبختانه تا الآن که
سرحال و قبراق هستم و سرزمین خودم را گرم و روشن نگه میدارم . زمین مثل
تیلهای آبی و شکننده که با سرعت به دورمن طواف میکند و گاهی دور و گاهی
نزدیک میشود.
هر روز که به این بندهٔ کوچک نگاه میکنم غمگین و
غمگینتر میشوم . سبزی در حال کم شدن ، زردی در حال زیاد شدن ، آلودگی
درحال افزایش ، سلامتی مردم در حال کاهش.
گاهی نیز خودم را ملامت میکنم و میگویم که اگر من نبودم این مصیبتها نیز نبودند.
زمین رو که نابود کردند و حالا به جان مریخ افتادند.
در دل مادرم پنهان شده بودم و قصد سفر به زمین را نداشتم چون می ترسیدم
از
آنچه که پیش رویم بود. سعی می کردیم که مادرمان ناراحت نشود که مبدا شروع
به گریستن کند و ما را به سوی زمین بفرستد اما هر چه زمان می گذشت مادرم
غمگین تر می شد و بغض گلویش را گرفته بود. ناگهان شروع به گریستن کرد و ما
را به سوی زمین فرستاد. جهت باد ما را از همدیگر پراکنده ساخت و هر کداممان
را به سمتی هدایت کرد. با سرعت به شاخه های درختی برخورد کردم. سرمای
اواخر زمستان بدنم را می لرزاند اما هنگامی که گریستن مادرم اتمام یافت
نوری گرما بخش این سرما را از تنم گرفت. این نور، نور خورشید بود. اولین
بار بود که او را می دیدم زیرا هنگامی که ما با مادرمان می آمدیم او می
رفت. کم کم روی شاخه ها سر خوردم و در حالی که به سمت پایین می آمدم غنچه
ای را که زیر درخت بود دیدم. به طرفش رفتم و دیدم که بسیار ناراحت است. علت
ناراحتی را از او پرسیدم و غنچه جواب داد:《دوست دارم که چهره ام را نشان
دهم و بوی خوش عطر من همه را سر مست کند اما به علت اینکه در کنار این درخت
هستم نمی توانم آبی برای رشد جذب کنم》. دلم برای غنچه سوخت و تنها کاری که
می توانستم برایش انجام دهم این بود که خود را فدای آن کنم. تصمیم گرفتم
که این کار را انجام دهم پس سر در دل بی روح خاک کردم و خود را به ریشه های
غنچه رساندم تا بتوانند زیبایی خود را آشکار کند و عطر خود را پراکنده
سازد.
دوباره چراغ ها روشن شد خانم لامپ چشمکی به من زد و با لبخند شروع به روشن شدن کرد کلافه شدم خانم لامپ و دوستانش خیلی وقت بود که جای من و امثال من را گرفته بودند. سرم را چرخاندم با دیدن شمع مورد علاقه ام که هروقت با آن چشم تو چشم می شدم قلب نداشته ام شروع به تند تپیدن می کرد، هول کرده سر و وضعم را چک کردم که یک وقت مشکلی نداشته باشم. تا چرخیدم صورت نه چندان زیبایم را با کمک آینه ی شفاف سمیه خانم ببینم ناگهان همه جا در تاریکی مطلق فرو رفت به خانم لامپ نگاه کردم، دیگر لبخند نمی زد. چند دقیقه بعد در کمد توسط پسر کوچک سمیه خانم باز شد، او دستش را سمتم آورد و مرا برداشت شصتم خبر دار شد که نفر بعدی که قرار است قربانی شود من هستم می خواستم فریاد بزنم خدایا این چه رسم اش است چرا این سرنوشت تلخ را برای من نوشتی من می خواهم پیش شمع مورد علاقه ام برگردم اصلا من می خواهم همان شمعی باشم که جای او را خانم لامپ گرفته بود، اما دیگر دیر شده بود. آقای کبریت نگاهی دلسوزانه به من کرد و در حالی که سرش از آتش می سوخت گفت: غصه نخور عمر تو طولانی تر از من است با غم و اندوه آخرین لحظات زندگی کبریت را تماشا کردم و بعد چشمانم را بستم برای همیشه،
نفس نفس زنان با اولین قطره ای که روی پنجره می نشیند نوید آمدن خود رابه سراسر تهران می دهم.
کافیست پنجره ی دلت را باز کنی تا شاهدسرماوبارش زیبای زمستانی ام باشی.
باتمام لطافت ومهربانی خود رابر روی دستان گرم وبا محبتت می رقصانم. ودرآخر محو نگاه سراسرشوق وزیبایت می شوم.
آب می شوم .
از صدای قدم های تو روی تن گسترده ی من در کف خیابان اوج لذت را می برم.
تاانتهای
راه زیر پایت می نشینم تا در خلوت تنها نباشی.آرام دستانت را می گیرم هر
چند سرد هستم اما گرمای قلبم چنان زیاد است که آبم می کند.نه از خجالت این
که دستانت را گرفتم وبا تو هم قدم شده ام بلکه با عشق تو از درونم خورشیدی
فروزان می شود،که مبداش چشمان تو است.
زندگی را آخر می کنم زیبا من عاشقانه با تو عاشق فردایم.
صبح زیبایی بود. با شوق و ذوق از خواب بیدار شدم. به آسمان نگریستم. هوا
نیمه ابری بود. از سر عادت و امّا اینبار با اشتیاق بیشتر آواز سر دادم.
تمام همسایگان شاد شدند. همه سر از پنجره ها بیرون آورده سکوت را شکستند. صدایشان غوغا می کرد. چه آوازی! چه نشاطی!
از
خانه بیرون رفتم. چرخی زدم. به همه سلام می کردم. از کنار خانه ها و
درختان رد می شدم. با هوای خوش آن روز دست می دادم و روبوسی می کردم.قصد
تجدید فراش داشتم. همینطور سرگردان باغها و بوستانها را پشت سر می گذاشتم
تا اینکه او را دیدم.
زیبا بود.کوچک بود. تازه شکفته بود و جوان! مهرش به دلم نشست. حیفم آمد که به سمتش نرفته و او را از دست بدهم.
به سمتش رفتم به او سلام کردم. به دورش چرخیدم و جذبش شدم.
آواز
می خواندم. تمام آن باغ، تمام دوستانش از من خوششان آمد و سرحال شدند.
لبخند می زدند. می روییدند. رخ می تابیدند. نور خورشید موسیقی میهمانی ما
بود.
وای از این بنفشه ها... مشتریان ثابت موسیقی ما...
آوای موسیقی خود بلند بود. صبا هم نامردی نکرد و صداها را تا دور دست ها برد. برد و تا دور دست ها به گوش همه رساند.
تمام منطقه جمع شدند. از محلّه ی ما هم آمدند.
همه در آسمان دست می زدند. همه می خواندند و ازدواج مرا با آن بنفشه جشن می گرفتند.
من انسان را از گل آفریدم، ولی از روح خود نیز در او دمیدم.
من انسان را پر پرواز ندادم، ولی وی را اشرف مخلوقات دانستم.
من جهنم را آفریده بودم، ولی انسان را در بهشت قرار دادم.
من درختی ممنوعه ساختم، ولی استفاده از دیگر درختان را آزاد گذاشتم.
من شیطان را آفریده بودم، ولی توانایی نه گفتن را به انسان داده بودم.
انسان ها با خوردن سیب ممنوعه دلم را شکستند، ولی از آن ها دلسرد نشدم.
من انسان ها را از بهشت بیرون کردم، ولی از درگاهم بیرون نکردم.
من انسان ها را تنها به زمین فرستادم، ولی همیشه با آن ها بودم.
انسان ها ناشکری و گناه می کردند، ولی همچنان توبه پذیر ماندم.
فرستادمشان به زمین تا توبه کنند، ولی هر کاری جز توبه کردند.
از آن ها پیرو شیاطین شدند، ولی همچنان خدایشان ماندم.
پیغمبرانم را تک تک می کشتند، ولی همچنان هدایتشان کردم.
در قیامت هم به پایم افتند ولی، می بخشمشان چون که لطیفم.
ارائه شده توسط : حسین ایزدی
در وب سایت : جم نما
به نظرتان بیشتر چه محتوای در جــم نـما منتشر شود؟