جم نما
    • 🏠 صفحه اصلی
    • 🎭 سرگرمی ها
    • 🎧 موسیقی ها
    • 🔬 مقاله و تحقیق
    • 📰 عناوین اخبار
    • ✍️ انتقاد و پیشنهاد
    1. 🏠صفحه اصلی
    2. 🔬 تحقیق و مقاله
    3. انشا جانشین سازی

    انشا جانشین سازی

    انشا جانشین سازی
    امتیاز دهید ★★★★★ رتبه 5 از 5

    تعداد نظرات

    0 دیدگاه

    تعداد لایک

    5 پسندیدن

    تاریخ انتشار

    شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۹

    بازدید

    51 نفر

    نگارش دهم درس پنجم
    جانشین سازی

    این روز ها شده ام اسطوره قوی بودن! برای هر مثال که ثابت کنند طرف شخصی قوی است مرا نام میبرند.
    پدر من مانند کوه استوار است.شما فقط شکل ظاهری من را میبینید اما اگر ب درون من بیاین میبینین چقدر سختی کشیدم تا ب این عظمت برپا شوم.
    درون من تیکه تیکه سنگ هایی است ک سال ها برای جمع کردن انها تلاش کردم.
    خودم را از صفر به صد رساندم و باعث افتخارم است.
    البته سختی هایی هم دارد.
    من در سرما میمانم در صورتی که درخت پاییز و بهار یه حال و هوای خاصی دارد
    تابستان ها گردشگران از من بالا میروند
    قلقلکم میگیرم .تصور کنین هزاران مورچه از بدن شما بالا برود.
    اما با این حال من خیلی از موجودات را در خودم پرورش میدهم!
    خانه امن برای حیوانات کوچیک و بزرگ.مثل یک مادر .
    من گاهی دلسرد میشوم از تکرار و تکرار اما هیچ گاه اجازه ندادم که موجودات دیگر بفهمند در من چ میگذرد.
    اما من میدانم روزی بلند میشوم و از اینجا میروم.ان روز دیر نیست!
    انسان ها برای مثال میگویند قلبش سنگی است.و عاطفه ندارد.
    اما قلب سنگی بسیار زیبا تر است جاودان میماند.
    و میتواند سال های زیادی ب موجودات کره زمین سود برساند!
    چه صحنع دردناکی ک من از این بالا سوختن جنگل هارا تماشا میکنم.
    دردناک است ک من هزاران سال میمانم و شاهد از دست دادن تک تک دوستانم میشوم!
    خیلی دلم میخاست با کسی حرف بزنم مثلا وقتی ادما اومدن و لا به لای سنگ های من فریاد میزنند و درد دل میکنند بجای تکرار حرف خودشان من هم درددل کنم که شاید باری از رو دوشم برداشته شود و احساس راحتی کنم.
    به هرحال هرچه که هست با وجود تمام سختی هایی ک میکشم من به خودم افتخار میکنم!


    ________________________________________

    وقتی سرم از افق نمایان می‌شود،روز جدیدی برای مردم شروع می‌شود.
    گرچه هشت گوی به دور من طواف می‌کنند و من را می‌ستایند امّا علاقه‌ٔ خاصی به زمین دارم چون افرادی
    روی آن را سکونت کرده‌اند.
    منم همانند شما روزی متولد شدم و روزی خواهم مرد ولی خوشبختانه تا الآن که سرحال و قبراق هستم و سرزمین خودم را گرم و روشن نگه می‌دارم . زمین مثل تیله‌ای آبی و شکننده که با سرعت به دورمن طواف می‌کند و گاهی دور و گاهی نزدیک می‌شود.
    هر روز که به این بنده‌ٔ کوچک نگاه می‌کنم غمگین و غمگین‌تر می‌شوم . سبزی در حال کم شدن ، زردی در حال زیاد شدن ، آلودگی درحال افزایش ، سلامتی مردم در حال کاهش.
    گاهی نیز خودم را ملامت می‌کنم و می‌گویم که اگر من نبودم این مصیبت‌ها نیز نبودند.
    زمین رو که نابود کردند و حالا به جان مریخ افتادند.

    در دل مادرم پنهان شده بودم و قصد سفر به زمین را نداشتم چون می ترسیدم
    از آنچه که پیش رویم بود. سعی می کردیم که مادرمان ناراحت نشود که مبدا شروع به گریستن کند و ما را به سوی زمین بفرستد اما هر چه زمان می گذشت مادرم غمگین تر می شد و بغض گلویش را گرفته بود. ناگهان شروع به گریستن کرد و ما را به سوی زمین فرستاد. جهت باد ما را از همدیگر پراکنده ساخت و هر کداممان را به سمتی هدایت کرد‌. با سرعت به شاخه های درختی برخورد کردم. سرمای اواخر زمستان بدنم را می لرزاند اما هنگامی که گریستن مادرم اتمام یافت نوری گرما بخش این سرما را از تنم گرفت. این نور، نور خورشید بود. اولین بار بود که او را می دیدم زیرا هنگامی که ما با مادرمان می آمدیم او می رفت. کم کم روی شاخه ها سر خوردم و در حالی که به سمت پایین می آمدم غنچه ای را که زیر درخت بود دیدم. به طرفش رفتم و دیدم که بسیار ناراحت است. علت ناراحتی را از او پرسیدم و غنچه جواب داد:《دوست دارم که چهره ام را نشان دهم و بوی خوش عطر من همه را سر مست کند اما به علت اینکه در کنار این درخت هستم نمی توانم آبی برای رشد جذب کنم》. دلم برای غنچه سوخت و تنها کاری که می توانستم برایش انجام دهم این بود که خود را فدای آن کنم. تصمیم گرفتم که این کار را انجام دهم پس سر در دل بی روح خاک کردم و خود را به ریشه های غنچه رساندم تا بتوانند زیبایی خود را آشکار کند و عطر خود را پراکنده سازد.

    دوباره چراغ ها روشن شد خانم لامپ چشمکی به من زد و با لبخند شروع به روشن شدن کرد کلافه شدم خانم لامپ و دوستانش خیلی وقت بود که جای من و امثال من را گرفته بودند. سرم را چرخاندم با دیدن شمع مورد علاقه ام که هروقت با آن چشم تو چشم می شدم قلب نداشته ام شروع به تند تپیدن می کرد، هول کرده سر و وضعم را چک کردم که یک وقت مشکلی نداشته باشم. تا چرخیدم صورت نه چندان زیبایم را با کمک آینه ی شفاف سمیه خانم ببینم ناگهان همه جا در تاریکی مطلق فرو رفت به خانم لامپ نگاه کردم، دیگر لبخند نمی زد. چند دقیقه بعد در کمد توسط پسر کوچک سمیه خانم باز شد، او دستش را سمتم آورد و مرا برداشت شصتم خبر دار شد که نفر بعدی که قرار است قربانی شود من هستم می خواستم فریاد بزنم خدایا این چه رسم اش است چرا این سرنوشت تلخ را برای من نوشتی من می خواهم پیش شمع مورد علاقه ام برگردم اصلا من می خواهم همان شمعی باشم که جای او را خانم لامپ گرفته بود، اما دیگر دیر شده بود. آقای کبریت نگاهی دلسوزانه به من کرد و در حالی که سرش از آتش می سوخت گفت: غصه نخور عمر تو طولانی تر از من است با غم و اندوه آخرین لحظات زندگی کبریت را تماشا کردم و بعد چشمانم را بستم برای همیشه،

    نفس نفس زنان با اولین قطره ای که روی پنجره می نشیند نوید آمدن خود رابه سراسر تهران می دهم.
    کافیست پنجره ی دلت را باز کنی تا شاهدسرماوبارش زیبای زمستانی ام باشی.
    باتمام لطافت ومهربانی خود رابر روی دستان گرم وبا محبتت می رقصانم. ودرآخر محو نگاه سراسرشوق وزیبایت می شوم.
    آب می شوم .
    از صدای قدم های تو روی تن گسترده ی من در کف خیابان اوج لذت را می برم.
    تاانتهای راه زیر پایت می نشینم تا در خلوت تنها نباشی.آرام دستانت را می گیرم هر چند سرد هستم اما گرمای قلبم چنان زیاد است که آبم می کند.نه از خجالت این که دستانت را گرفتم وبا تو هم قدم شده ام بلکه با عشق تو از درونم خورشیدی فروزان می شود،که مبداش چشمان تو است.
    زندگی را آخر می کنم زیبا من عاشقانه با تو عاشق فردایم.

    صبح زیبایی بود. با شوق و ذوق از خواب بیدار شدم. به آسمان نگریستم. هوا نیمه ابری بود. از سر عادت و امّا اینبار با اشتیاق بیشتر آواز سر دادم.
    تمام همسایگان شاد شدند. همه سر از پنجره ها بیرون آورده سکوت را شکستند. صدایشان غوغا می کرد. چه آوازی! چه نشاطی!
    از خانه بیرون رفتم. چرخی زدم. به همه سلام می کردم. از کنار خانه ها و درختان رد می شدم. با هوای خوش آن روز دست می دادم و روبوسی می کردم.قصد تجدید فراش داشتم. همینطور سرگردان باغها و بوستانها را پشت سر می گذاشتم تا اینکه او را دیدم.
    زیبا بود.کوچک بود. تازه شکفته بود و جوان! مهرش به دلم نشست. حیفم آمد که به سمتش نرفته و او را از دست بدهم.
    به سمتش رفتم به او سلام کردم. به دورش چرخیدم و جذبش شدم.
    آواز می خواندم. تمام آن باغ، تمام دوستانش از من خوششان آمد و سرحال شدند. لبخند می زدند. می روییدند. رخ می تابیدند. نور خورشید موسیقی میهمانی ما بود.
    وای از این بنفشه ها... مشتریان ثابت موسیقی ما...
    آوای موسیقی خود بلند بود. صبا هم نامردی نکرد و صداها را تا دور دست ها برد. برد و تا دور دست ها به گوش همه رساند.

    تمام منطقه جمع شدند. از محلّه ی ما هم آمدند.
    همه در آسمان دست می زدند. همه می خواندند و ازدواج مرا با آن بنفشه جشن می گرفتند.

    من انسان را از گل آفریدم، ولی از روح خود نیز در او دمیدم.
    من انسان را پر پرواز ندادم، ولی وی را اشرف مخلوقات دانستم.
    من جهنم را آفریده بودم، ولی انسان را در بهشت قرار دادم.
    من درختی ممنوعه ساختم، ولی استفاده از دیگر درختان را آزاد گذاشتم.
    من شیطان را آفریده بودم، ولی توانایی نه گفتن را به انسان داده بودم.
    انسان ها با خوردن سیب ممنوعه دلم را شکستند، ولی از آن ها دلسرد نشدم.
    من انسان ها را از بهشت بیرون کردم، ولی از درگاهم بیرون نکردم.
    من انسان ها را تنها به زمین فرستادم، ولی همیشه با آن ها بودم.
    انسان ها ناشکری و گناه می کردند، ولی همچنان توبه پذیر ماندم.
    فرستادمشان به زمین تا توبه کنند، ولی هر کاری جز توبه کردند.
    از آن ها پیرو شیاطین شدند، ولی همچنان خدایشان ماندم.
    پیغمبرانم را تک تک می کشتند، ولی همچنان هدایتشان کردم.
    در قیامت هم به پایم افتند ولی، می بخشمشان چون که لطیفم.

    درهوای گرگ و میش پاییزی داشتم درآسمان بیکران خداوندبال میزدم نم باران راروی بالهایم حس میکردم حس قشنگی داشت. ناگهان چشمم به تکه نانی افتاد که روی یک دیوارخشتی گذاشته بودند در این هوا یک تکه نان می چسبید. بال زدن هایم را آرام تر کردم و روی دیوار نشستم . خوب یادم نیست شاید یکی از جمعه های پاییز بود. مثل همیشه وزیدن باددرلابه لای برگهای درختان پاییزی آوای دلنشینی ایجادمی کرد؛اصلامن همیشه ازاول بهار منتظررسیدن فصل پاییزبودم،عاشق نم بارانش هستم که بالهایم راخیس می کند. روی دیوارخشتی که نشسته بودم صدای قهقه خنده و شادی،صدای صمیمیت وعشق بود.گوشهایم را تیزکردم وچشمهایم رابازتراماکسی راندیدم .صداهاراخوب می شنیدم .صدای پای کودکانی رامی شنیدم که درکوچه دنبال یکدیگرمی دویدند.صدای بعدی راکه شنیدم ،فهمیدم صدای بوق یک ماشین قدیمی است به گمانم عروسی بود،آری،صدای هلهله هم می آمد. کمی آن طرف ترصدای زن و شوهر جوانی راشنیدم که داشتندبافرزندکوچکشان بازی می کردند،کودک بلندمی خندیدوپدربا او حرف می زد. درون کوچه یک خانه بودکه حیاط بزرگی هم داشت، گوشم رابه درچسباندم انگارمهمانی بزرگی بود، بزرگ خانواده داشت نوه هایش رانصیحت می کردچه حرفهای قشنگی می زد :(( تامیتوانیدبه یکدیگرعشق بورزید،مهربانی راسرلوحه ی زندگی خویش قرار دهید، بخشش وکرم رافراموش نکنید،خداراازیا نبریدوهمیشه کنارهم وپشت یکدیگرباشید.... چندقدم که جلوتررفتم دیگرهیچ صدایی نشنیدم، همه جاتاریک بودآن خانه هایی که می دیدم همه خانه ی قدیمی بادرهای چوبی بودنددرهرحیاط چنداتاق وجودداشت که خانواده های زیادی درهرکدام ازحیاط هازندگی می کردند. امااین جاکه سردوتاریک بودخبری ازخانه های قدیمی وصدای خنده و شادی نبودفقط آپارتمان وماشین های لوکس بودندکه بااخم به من نگاه می کردند. صدایی آمد:می بینی؟دراینجادیگرخبری ازصمیمیت وعشق نیست.دراین کوچه دیگرکسی با کسی کاری نداردحتی اگر یک نفردرحال مرگ باشد برای هیچ کس مهم نیست . این صدای کوچه بودچقدرغمگین و دل آشفته بودبابغض و حسرت سخن می گفت . وادامه داد:دراین کوچه هرکس سرش توی لاک خودش است من سالهاست که منتظرم دوباره دریکی ازاین حیاط ها سفره های بزرگ برای میهمانی پهن شوداماانگارمردم قهرهستندهمان کودکانی که دنبال یکدیگرمی دویدند،امروزآنقدرغریبه شده اند که وقتی ازکناریکدیگرردمی شوندیادشان میرودبه یکدیگرسلام کنند. کوچه گفت :حال دیگربه جای بوی گل های شمعدانی فقط بوی دودماشین هایی می آیدک هرروز داردبه تعدادشان اضافه می شودمن ک چشمم آب نمی خوردروزی دوباره به آن دوران دلنشین برگردم ،آپارتمان ها روزبه روزلوکس تر می شوندوخودروهاروزبه روزبیشترتصمیم گرفتم به آن کوچه ی قدیمی بازگردم ،قدم هایم راتندکردم به سرکوچه رسیدم امادیگرآن کوچه قبلی راندیدم خوب که نگاه کردم دیدم دورم پرارکوچه های غمگین است که دیگربوی زندگی شیرین نمی آمد...

    ارائه شده توسط : حسین ایزدی

    در وب سایت : جم نما

    ثبت دیدگاه برای این مطلب
    نظرات شما عزیزان
    هیچ نظری برای این پست ارسال نشده است
    نظرسنجی

    به نظرتان بیشتر چه محتوای در جــم نـما منتشر شود؟

    مطالب پیشنهادی مشابه
    تفاوت و شباهت مستطیل و مربع
    تفاوت و شباهت مستطیل و مربع چهارشنبه ۲۵ فروردین ۱۴۰۰ و بازدید : 110,149نفر
    خلاصه درس دفاع از میهن کتاب فارسی پنجم
    خلاصه درس دفاع از میهن کتاب فارسی پنجم شنبه ۶ آذر ۱۴۰۰ و بازدید : 60,980نفر
    نوعی پیمانه در بقالی ها که اجناس فله را با آن پر می کنند
    نوعی پیمانه در بقالی ها که اجناس فله را با آن پر می کنند سه شنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۱ و بازدید : 52,826نفر
    کلماتی که با ات جمع بسته میشوند
    کلماتی که با ات جمع بسته میشوند شنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۰ و بازدید : 44,816نفر
    چند جمله که نهاد مفعول متمم فعل داشته باشد
    چند جمله که نهاد مفعول متمم فعل داشته باشد جمعه ۹ مهر ۱۴۰۰ و بازدید : 41,108نفر
    معنی دوکس رنج بیهوده بردند و سعی بی فایده کردند یکی آنکه اندو
    معنی دوکس رنج بیهوده بردند و سعی بی فایده کردند یکی آنکه اندو یکشنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۰ و بازدید : 39,292نفر
    عضو اصلی تنفس ماهی که به وسیله آن اکسیژن موجود در آب را جذب م
    عضو اصلی تنفس ماهی که به وسیله آن اکسیژن موجود در آب را جذب م چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۴۰۱ و بازدید : 37,467نفر
    معنی گنج حکمت راه تندرستی فارسی دهم
    معنی گنج حکمت راه تندرستی فارسی دهم دوشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۰ و بازدید : 36,069نفر
    یک متن که کلمه های خودآموزخودبینخودپسندخودجوشخودکار
    یک متن که کلمه های خودآموزخودبینخودپسندخودجوشخودکار یکشنبه ۷ آذر ۱۴۰۰ و بازدید : 33,784نفر
    بزرگترین عدد زوج طبیعی سه رقمی
    بزرگترین عدد زوج طبیعی سه رقمی پنجشنبه ۴ آذر ۱۴۰۰ و بازدید : 30,785نفر
    برچسب ها
    آمار جم نما
    تعداد گنجینه مطالب : 18,402 پست لایک کننده : 38,596 نفر تعداد لایک ثبت شده : 153,344 نفر مطالب محبوب بالای 10 لایک : 1,385 پست مطالب بالای هزار بازدید : 1,567 پست نظرات ثبت شده شما عزیزان : 5,828 نظر بازدید کل : 13.765M نفر

    © All Rights Reserved by:GemNamaGroup

    2019-2025