تعداد نظرات
0 دیدگاه
تعداد لایک
5 پسندیدن
تاریخ انتشار
شنبه ۶ آذر ۱۴۰۰
بازدید
169 نفر
بازآفرینی ضرب المثل زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد صفحه 76 نگارش هشتم مثل نویسی
حکایتی کوتاه درباره زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد
به راستی زبان سرخ سر سبز را میدهد بر باد به چه معناست؟ مگر انسانی وجود دارد که سر آن سبز باشد؟ من که تاکنون چنین چیزی ندیده ام! این جمله فقط یک کنایه از انسان هایی است که با حرف هایشان یا رفتارشان جان خود را به خطر میندازند ! برای مثال آنها حرف های ممنوعه ای میزنند که نباید بزنند . در ادامه مطلب انشا درباره ضرب المثل زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد قرار گرفته است.
بازافرینی زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد
مقدمه
ای زبان تو بس زیانی مر مرا چون تویی گویا چه گویم من تو را معنی شعر به این صورت است که ای زبان تو خیلی برای من ضرر داری و آسیبهای زیادی به من میرسانی و چون تو خودت گویا هستی من به تو چه بگویم .
بدنه
زبان این عضو کوچک حدودا” 80 گرمی کارهایی میکند که بزرگترین جرثقیلها هم نمی توانند آن کار را انجام دهند. زبان میتواند کوه را کاه کند وبرعکس کاه را به کوهی تبدیل کند ،میتواند حق را باطل کند و باطل را حق جلوه دهد ، در چند ثانیه زشت را زیبا و زیبا را زشت کند،میتواند گاهی به شیرینی عسل شود و گاهی به تلخی هنظل ، گاهی با آن طوری سخن می گویی که مار را میتوان از سوراخ بیرون کشید و گاهی میتوان با آن چنان دلی را به درد آورد که سالهای سال التیام نپذیرد،گاهی از شمشیر تیزتر و برانتر میشود و بآ ن چنان میتوان زخم زبان زد که هیچگاه خو ب نشود.
گاهی اوقات میتوان بری احقاق حق دیگران و ستاندن حق مظلومی آن را به کار برد ،زمانی که کلمه حقی گفته می شود دو حالت دارد یا به ضرر گوینده است یا به نفع او این بستگی به شرایط دارد.
گاهی اوقات این زبان خاموش می شود و گاهی اوقات فریاد میزندو برایش مهم نیست به ضرر صاحبش است یا به نفع او.
گاهی از حلقوم فرد درد مندی بلند می شود و به فریاد تبدیل میشود و جامعه ای را متحول می کند . این عضو کوچک سرخ تا آخرین روز زندگی انسان مشغول به کار است و هیچگاه از کار کردن خسته نمی شود ، لاغر و چاق هم نمی شود، بیمار نمیشود ، نیاز به پرستار هم ندارد ، خود بیما ر و خود طبیب است گاهی اوقات کارهایی انجام میدهد که عقلها را حیران میکند.
گویند پادشاهی بادنجان دوست نداشت و از دیدن این غذا بسیلر عصبانی شد وزیرش در وصف بادمجان و از ارزشهای غذایی آن تعاریف زیادی کرد و پادشاه بعد از شنیدن آن تعاریف بادمجان را با اشتها خورد . در وقت دیگر همان وزیر در مورد مضرات بادنجان می گفت و پادشاه گفت چرا دو گونه سخن می گویی ، بالاخره این غذا مفید است یا مضر است ،وزیر گفت من در باره بادنجان می گویم ولی هدف من رضایت شماست نه بادنجان .
نتیجه گیری
آری یک زبان می تواند صاحبش را مراتب بالا برساند و یا اینکه باعث شود که صاحبش سرش را از دست بدهد.
بعضی از افراد زبانی بسیار رک وصریح دارند و موقع حرف زدن مراعات کسی را نمی کنند وممکن است در این راه حتی جان خود را نیز از دست بدهند مانند حسنک وزیر که جانش را برای گفتن حق از دست دادو شاعردر مورد او می گوید:
آن یار کز او گشت سر دار بلند جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد.
زبان نیز یکی از نعمتهای بزرگ خداوند است که باید از او قدر دانی شود وخدا را به خاطر آن شکر کرد زیرا اگر همین زبان نبود بسیاری از چیزهایی که امروز انسان دارد شاید هیچگاه نبود بنابراین قدر این نعمت الهی را باید خیلی بدانیم و به موقع و به جا از آن استفاده کنیم و کم گوی گزیده گوی باشیم چون در.
ضرب المثل زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد
مقدمه
به نام خدا داستانم را بایاد ایزد یکتا شروع میکنم روزی روزگاری پادشاهی خواب دید که دندان هایش تماما ریخته است. پادشاه پس از اینکه از خواب برخاست خواب گذاران را به حضور فرا خواند تا بداند تعبیر خوابش چیست!
تنه انشا
دو تن از خوابگذاران برای تعبیر خواب پادشاه همزمان به حضور رسیدند یکی از آنان گفت تعبیر خواب تان این است که آنقدر عمر میکنید که مرگ تمامی عزیزان تان را ببینید. پادشاه بسیار اندوهگین شد و دستور اعدام خواب گذار را صادر کرد. خواب گذار دوم اندکی در فکر فرو رفت و سپس گفت شما از تمام اقوام و عزیزان تان عمری طولانی تر خواهید داشت. پادشاه بسیار خوشنود شد و به وی پاداش داد.
نتیجه گیری
هردو خواب گذار یک مطلب را بیان کردند اما نوع بیان و شیوه سخن گفتن شان متفاوت بود و یکی منجر به اجر شد و دیگری منجر به زجر.
اینکه در افکار ما چه چیزی سرک بکشد مهم نیست مهم نحوه بیان آن است که گاه بر تخت پادشاهی می نشاند و گاه بر خاک مذلت…
بازنویسی و بازآفرینی زبان سرخ سرسبز میدهد برباد
مقدمه :
چه انسان هایی که بر حساب نادانی و جاهلیت در زندگی خود مقام و پایه خود را از دست داده اند و تنها چیزی که برایشان باقی مانده حسرت و پشیمانی است که تنها دلیل بی فکری و زبان تند و تیز خودشان است.
تنه ی انشا :
انسان عاقل همیشه قبل از سخن گفتن یا تصمیم گیری درست فکر می کند و سخن خود را در ذهن خود بسنجد و سبک و سنگین می کند و بعداز ارزیابی و ویرایش آن، را بیان می کند و یا تصمیم خود را عملی یا بیان می کند.اما در مقابل انسان جاهل و نادان هر سخنی حرف نامربوط را که به ذهنش می رسد را بدون فکر به عواقب و چاره اندیشی آن به زبان می آورد و با شوخی و به مسخره گرفتن دیگران و شکوندن دل دیگران شخصیت خود را زیر سوال می برند و دیگران با دیدن چنین برخوردی از او کناره گیری می کنند و بااو کمتر گفتگو یا سخت بااو رابطه برقرار میکنند . و روز به روز جا و مقام خودرااز چشم مردم از دست می دهند و از دنیا و آدم هایش رانده و ترک می شوند.اما انسان عاقل زبان خود را کوتاه نگه می دارد و در مقابل هرحرفی به سرعت واکنش نشان نمی دهد بلکه کم سخن می گوید ولی مفید و به جا حرفی را می زند.اما با فکر و گزینش سخن می گوید.دراین صورت مردم که فهمیدگی و عاقل بودن آن فرد را می بینند روز به روز به احترام و معاشرت باآن می افزایند مقام و منزلتشان را بالاتر می برند.اینگونه است که می گویند زبان تند و تیز که از زیاد سخن گفتن همیشه سرخ است،انسان های پرمقام و بزرگ رااز آسمان به فرش می رساند به گونه ایی سرسبزشان را به باد می دهند.ازاین رو بزرگان و قدیمیان مملکت همیشه این ضرب المثل را تکرار می کنند و همیشه به درست حرف زدن و گزیده سخن گفتن تأکید داشته اندتا در آن صورت هم دراین دنیا و هم در آن دنیا ی خود سربلند و پرافتخار زندگی کنند.
نتیجه گیری :
انسانی که کم سخن می گوید و کم حرف است ،کمتر مورد سرزنش و گناه قرار می گیردو در نتیجه چه دراین دنیا و چه در آن دنیا نه دلی را می شکند و نه مورد عذاب الهی برای حرف نادرست و نا به جا خود قرار می گیرد.اما انسانی که در سخن گفتن زیاده روی می کندو پر حرف است ،تمام زندگیش را چه در این دنیا و چه در آن دنیا از دست می دهد و یا به گونه ایی دیگر سر سبز خود را به باد می دهد.
در زمان های قدیم یک دزدی در محلی در حال گشت زنی بود ولی نمی توانست چیزی پیدا کند همانطور که در حال قدم زدن بود متوجه خیاطی شد که لباس های رنگارنگی را می دوخت دزد که دید چیز دیگری برای دزدیدن وجود ندارد کمین کرده تا لباس زیر دست خیاط را که در حال دوختن بود بدزدد دزد در حال شنیدن حرفهای خیاط بود که در حال دوختن لباس بود خیاط با خود میگفت زبان شرت را از من دور نگه دار تا باعث کشته شدن من نشوی دزدی که کمین کرده بود تا صبح آنجا ماند و وقتی دید که خیاط به سمت کاخ فرمانروا میرود او را دنبال کرد در آنجا بود که وارد قصر شد و به دنبال خیاط رفت خیاط لباس را از جعبه درآورد و نشانه پادشاه داد پادشاه و زیردستانش بسیار خوشحال شدند و گفتند که با هنر بسیار خوبی داری پادشاه گفت که این لباس به چه درد من میخورد و چه استفادهای باید از این لباس بکنم مرد خیاط گفت شما به زیردستان تان بگویید که هنگام مرگ تا این لباس را همراه با شما دفن کنند پادشاه از حرف پیرمرد و خیاط ناراحت شد و دستور داد زبان او را ببرند و در زندان بیاندازند ناگهان دزد که این ماجراها را می دید با خنده پیش فرمانروا آمد و گفت حکایت پیرمرد را می خواهم برایتان بگویم که دیشب این گونه مشاهده کردنم : خیاط شب در حال دوختن لباس بود و با خود تکرار میکرد زبان شرت را از من دور نگه دار و باعث کشته شدن من نباش پادشاه با شنیدن این حرف خندید و گفت پیرمرد را از زندان بیرون بیاورید پیرمرد تقصیری ندارد زبان پیرمرد تند است و تندی زبان او نزدیک بود پیرمرد را به کشتن دهد در این حکایت نشان می دهد که سرسبز زبان سرخ می دهد برباد.
روزی از روزها مردی در روستایی دور افتاده به نام حسین آقا زندگی می کرد. او از مال دنیا تنها یک مرغ و یک گوسفند داشت. او مانند هر روز گوسفند را به چرا میبرد و بعد از سیر شدن گوسفند ، آن را راهی طویله می کرد.در روزی گوسفند به صورت بی حال و ناتوان بر روی زمین افتاد. حسین آقا بسیار ناراحت شد و به نزد همسرش رفت. مرغ سخنان بین مرد و زن را شنید و به نزد گوسفند رفت و به او گفت که آقا حسین می گوید :《اگر گوسفند نتواند تا فردا بر روی پاهایش بایستد و توانایی اش را به دست بیاورد مجبور می شود آن را به قصاب بفروشد.》 گوسفند بسیار ناراحت شد و تا صبح نخوابید و سعی کرد بر روی پاهایش بایستد . صبح حسین آقا به طویله رفت و از دیدن گوسفند بسیار خوشحال شد و از خوشحالی زیاد تصمیم به قربانی کردن مرغش کرد. اینجاست که میگویند :《 زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد 》.
گویند روزی مردی پارچه باف بود و در این کار بسیار خبره و ماهر بود. روزی از روز ها مرد تمام وقت خود را صرف بافندگی پارچه زرین بافی کرد تا اینکه بعد از تلاش و زحمت زیاد توانست آن پارچه را ببافد. پس از تمام کردن پارچه از جایش بلند شد و پارچه را کادو کرد و به راه افتاد. در راه مشتریان زیادی برای لباسی که بافته بود پیدا شد اما او میگفت که پیشکش سلطان است و به هیچ عنوان حاضر به فروش آن نیست. پشت در بود که سربازان به او گیر دادند که آن چیست در دستت است و تو اجازه نداری وارد شوی و…….. تا اینکه وزیر بصورت تصادفی از آن جا می گذشت دستور داد که اجازه ورود آن فرد را بدهند. مرد پس از تشکر زیاد از وزیر و با کمک وی توانست وارد قصر شده و کادو خویش را به سلطان پیشکش کند. سلطان کادو را که باز کرد بسیار از لباس زرینه بافی شده خوشش آمد و تشکر کرد.همانجا بود که درباریان یک به یک نظر دادند که آن لباس را برای چه وقتی بپوشد.سلطان گفت:خودت بگو برای کی این لباس را بپوشم.مرد که بد زبان بود و نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد گفت:به نظر من این را بردارید هنگامی که به رحمت خدا رفتید آن را روی قبر شما بیاندازند. سلطان عصبانی شد و گفت:تو چگونه برای من آرزوی مرگ میکنی؟ و دستور داد سر مرد را ببرند. پس مرد را اعدام کردند و از آن هنگام است که میگویند: زبان سرخ، سر سبز می دهد بر باد.
منتظر شما هستیم …
ارائه شده توسط : حسین ایزدی
در وب سایت : جم نما
به نظرتان بیشتر چه محتوای در جــم نـما منتشر شود؟