سلمان هراتی با نام اصلی سلمان قنبر هراتی در فروردینماه سال 1338 در روستای مزردشت از توابع تنکابن در استان مازندران به دنیا آمد. در خانوادهای معمولی که شغلشان کشاورزی بود؛ نه آنطور که گفتهاند، خیلی مذهبی یا خیلی فقیر. مقطع ابتدایی را در همان روستا گذراند و برای مقطع متوسطه به شهر خرمآباد تنکابن رفت و به طور شبانه در رشته ادبی مشغول به تحصیل شد و به صورت همزمان در یک مغازه خرازی کار میکرد.
در سال ششم متوسطه به دلیل بیماری روحی که در اثر یک حادثه به آن دچار شد، مردود شد. بعد از آن به تهران عزیمت کرد و در یک بیمارستان مشغول به کار شد و همزمان موفق به اتمام تحصیلات متوسطه شد. این اتفاقات مصادف با وقوع انقلاب بود. سلمان برای انجام خدمت وظیفه راهی اصفهان شد و دوران خدمت را در آنجا سپری کرد. پس از سربازی در رشته هنر دانشگاه تربیت معلم پذیرفته و دوباره رهسپار تهران شد. محیط دانشگاه و آشنایی با دوستان و همکلاسیها و فضای هنری موجود بر او بسیار تأثیر گذاشت. در همین سالها بود که با اهالی حوزه هنری که چند جوان علاقهمند به هنر و ادبیات بودند، آشنا شد که به واقع یکی از تأثیرگذارترین وقایع زندگی وی بود، چرا که او را به گفته خودش به صورت حرفهای وارد این وادی کرد.
او با علاقه زیاد در جلسات شعر حوزه حاضر میشد. پس از پایان دانشگاه برای چند سال اول خدمت به مناطق محروم فرستاده شد که قرعه سلمان به یکی از روستاهای شهر لنگرود در استان گیلان افتاد. علیرغم تلاش زیاد برای انتقال به تنکابن، این امر میسر نشد و سلمان به همراه دو تن از دوستانش که آنها نیز تنکابنی بودند و مانند او در دانشکده هنر درس خوانده بودند، مشغول به تدریس در روستاهای گیلان شد. سلمان تمام این دو سال را بین لنگرود، تنکابن و تهران در رفتوآمد بود، یعنی بچههای مدرسه، بچهها و خانواده خودش و بچههای حوزه.
کتابهای دربردارنده شعرهای ویژه بزرگسالان سلمان «از آسمان سبز» و « دری به خانه خورشید» هستند. مجموعه دیگر او «از این وب تا آن وب » در حوزه شعر نوجوان است. همچنین «مجموعه کامل شعرهای سلمان هراتی» در دهه هشتاد به چاپ رسید. سلمان هراتی، جزو پانزده شاعر برگزیده بیست سال شعر جنگ است که در سال ۱۳۷۹ معرفی شد.
سلمان هراتی در عصر جمعه نهم آبانماه سال 1365 در سن 27 سالگی در راه رفتن به مدرسه در تصادف دو مینیبوس با یکدیگر در شهر رودسر جان سپرد. آرامگاه وی در حوالی شهر تنکابن واقع شده است.
دلم گرفته از این روزها دلم تنگ است
مرا گشایش چندین دریچه کافی نیست
اسیر خاکم و پرواز سرنوشتم بود
چگونه سر کند اینجا ترانه خود را
هزار چشمه فریاد در دلم جوشید
مرا به زاویه باغ عشق مهمان کن
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت
بسیار بود رود در آن برزخ کبود
در آن کویر سوخته، آن خاک بی بهار
گم بود در عمیق زمین شانهی بهار
دل ها اگر چه صاف، ولی از هراس سنگ
چون عقدهای به بغض فرو بود حرف عشق
دیروز اگر سوخت ای دوست غم برگ و بار من و تو
آن جا در آن برزخ سرد در کوچه های غم و درد
دیروز در غربت باغ من بودم و یک چمن داغ
غرق غباریم و غربت با من بیا سمت باران
این فصل فصل من و توست فصل شکوفایی ما
با این نسیم سحرخیز برخیز اگر جان سپردیم
چون رود امیدوارم بی تابم و بی قرارم
اگر چه عمر تو در انتظار میگذرد
بهار فرصت خوبی است گل فشانی را
چه مانده ای به تماشای تیرگی و غبار
تمام چشمه دلان از کنار ما رفتند
دلی که شوق رهایی در اوست ای دل من
بدون واهمه از صد حصار میگذرد
ای كاش درختی باشم
تا همه تنهایان
از من پنجرهای كنند
و تماشا كنند در من
اگر این گونه بود
پس دلم را
به سمت دست نخورده ترین قسمت آسمان میبردم
تا معبر
بكرترین عطرها باشم
و قاب تصویر های متحرک
از خیال سبز در باغ آسمان
كه قویترین چشمها آن را
ای كاش درختی باشم
تا از من دریچهای بسازند
و از آن خورشید را بنگرند
كه حرارت و بزرگی را
ازپیشانی مردی وام گرفت
كه خانهای داشت
ای كاش مرا تا خدا وسعت دهند
تا نشان دهم
انسان یعنی
چهل سال آیینهوار زیستن
من تصویرهایی دارم از سكوت كه در بیابانش
بروز سكوت
در جنگل كلمه
چگونه آیا؟
من دستهای مهربانم را
و در این بخشش
جز درک عشق گمشدهام
من و دلم
تماممان را به تو میبخشیم
تا حس زنده بودن خود را
که در نگاه معلوم یک مرد
من پاهایم را
در جسم فسرده خاک میکارم
و آب را
در عطش کویر
و در این بخشش
معرفتی است
که من آن را
با هستی
و با زیبایی آن لحظه
که مرگ پس آن میآید
آشتی میدهم
در خیابان کسانی هستند که به آدم نگرانی تعارف میکنند