تعداد نظرات
0 دیدگاه
تعداد لایک
5 پسندیدن
تاریخ انتشار
سه شنبه ۶ مهر ۱۴۰۰
بازدید
855 نفر
نشا درمورد بهترین روز زندگی من ( اول )
یکی از بهترین روزهای زندگی من ، روز تولدم است و میخواهم همه چیز درباره حس و حال روز تولدم را با شما درمیان بگذارم .
بهترین خاطرات عمرم به روز تولد مربوط می شود .
در این روز اعضای خانواده ام ، دوستانم ، آشنایان و فامیل ها به من تبریک می گویند .
واقعا چه حس خوبی است وقتی که میبینی برای دیگران چقدر ارزش داری .
وقتی میبینی دیگران به فکر تو هستند و برای خوش حالی تو هرکاری انجام می دهند .
از صبح که بیدار می شوم مدام پیام های تبریک را نگاه می کنم و جواب تبریک ها را میدهم .
همه درحال تدارک برای تولد هستند .
برادرم بادکنک ها را باد می کند .
مادرم درحال پختن کیک است .
خواهرم مشغول تزیین کردن خانه است و مدام از این طرف به آن طرف می رود .
پدرم هم در حال جابه جا کردن وسایل منزل و آماده کرده آن برای مهمانی است .
مراسم تولد که آغاز می شود ، با ورود مهمان ها خوشحالی خاصی در من به وجود می آید .
واقعا که روز مهمی است وقتی همه دور یکدیگر جمع می شوند تا زمینی شدن تو را تبریک بگویند و جشن بگیرند .
کادوهای جورواجور ، انواع خوراکی ها ، تنقلات ،میوه ها و … بر روی میز بسیار دیدنی است .
هنگام فوت کردن شمع تولد چشمانم را میبندم و برای خودم و دیگر اعضای خانواده ام آرزو می کنم .
این بود انشای بهترین روز زندگی من !
انشا درباره بهترین روز زندگی من ( دوم )
بهترین روز زندگی من به دنیا آمدن برادر کوچکترم بود .
آن روز را فراموش نمی کنم زیرا در آن روز خداوند یک برادر زیبا و کوچولو به من هدیه داد .
در آن روز تمام اعضای خانواده ام در خانه ما جمع شده بودند .
همه منتظر خبری بودیم .
تا اینکه پدرم از بیمارستان زنگ زد و گفت حال مادر و برادرم خوب است .
آنها پس از اینکه به خانه آمدند همه خوشحال بودند زیرا یک عضو جدید به خانواده ی ما اضافه شده بود .
برای اولین بار برادرم را در آغوش گرفتم . چقدر زیبا و کوجک بود .
صورتش از یک کف دست هم کوچکتر بود . واقعا از همان روز اول دوستش داشتم .
داشتن برادر حس خوبی به آدم میدهد .
وقتی شروع به گریه کردن می کرد نغمه ی گریه در فضای خانه میپیچید .
همه از دیدن او خوشحال می شدند و او را در آغوش می گرفتند .
واقعا حس خوبی بود .
انشا بهترین روز زندگی من ( سوم )
یکی از بهترین روزهای زندگی من به یک روز برفی مربوط می شود .
وقتی که پدرم صبح مرا از خواب بیدار کرد و گفت بیا ببین چقدر برف آمده است .
از پنجره به بیرون نگاه کردم و دیدم همه جا از برف پوشیده شده و کاملا سفید است .
داشتم از خوشحالی بال در می آوردم .
به سرعت صبحانه ام را خوردم و لباس های گرمم را پوشیدم و به حیاط رفتم .
چه روز قشنگی بود .
شروع کردم به درست کردن آدم برفی .
پس از چند دقیقه دیدم که خواهر و برادرم نیز به داخل حیاط آمدند و با من مشغول ساختن آدم برفی شدند .
پس از آن کلی باهم برف بازی کردیم و خندیدیم .
سپس به داخل خانه آمدیم دست هایمان از سرما داشتند یخ میزدند .
مادرم ما را صدا زد و برایمان چای ریخت .
با خوردن چای کاملا گرم شدیم و به همراه خانواده دور هم جمع شدیم و با هم به گفتگو مشغول شدیم .
اینم از خاطره بهترین روز زندگی من .
ارائه شده توسط : حسین ایزدی
در وب سایت : جم نما
به نظرتان بیشتر چه محتوای در جــم نـما منتشر شود؟