تعداد نظرات
0 دیدگاه
تعداد لایک
3 پسندیدن
تاریخ انتشار
جمعه ۱۷ بهمن ۱۳۹۹
بازدید
630 نفر
برای نوشتن
میتوان گفت و گوهای زیادی را بین اشیا، گیاهان، حیوانات و هر
انشا درباره گفتگوی صدف با دریا
صدف کوچک در دل دریا نشسته بود و با او گفتگو می کرد. با گفتن هر کلمه، دهان کوچکش باز و بسته میشد و دندان مرواریدی اش میدرخشید.
صدف
به دریا میگفت: دریای من، از روزی که چشم گشودم تو را دیدم و میخواهم تا
آخرین روزی که هستم در آغوش تو بمانم. تو به من این فرصت را دادی که رشد
کنم و با موجودات دیگر این اطراف دوست شوم. روزهایی که طوفانی میشوی صدف
های کوچک و ضعیف را با خود به ساحل میبری و به خشکی میرسانی. یکی از
دوستانم که اتفاقی همراه با موج ها پیش ما برگشت، میگفت آنجا آدم ها پا
روی صدف ها میگذارند و صدف ها کم کم در نور خورشید خشک و شکننده می شوند و
از بین میروند. من اما ترجیح میدهم همین جا در قلب تو بمانم و بپوسم.
وطن من، دریای عزیزم! حتی اگر قرار است در خشکی زندگی بهتری داشته باشم و مرواریدم تبدیل به گردنبندی زیبا شود، باز هم نمیخواهم به خشکی بروم. میخواهم در تاریکی مرموز و زیبای اعماق تو بمانم و با سنگ ها و مرجان ها، با ماهی های کوچک و بزرگ و با خزه ها و گیاهان دریایی هم صحبت باشم.
صدف این ها را گفت و بعد دهان مرواریدیاش را بست و ساکت شد. دریا در سکوت با موجی ملایم صدف را نوازش کرد و به او اطمینان داد که او را در قلب خودش نگه میدارد.
ارائه شده توسط : حسین ایزدی
در وب سایت : جم نما
به نظرتان بیشتر چه محتوای در جــم نـما منتشر شود؟