تعداد نظرات
4 دیدگاه
تعداد لایک
5 پسندیدن
تاریخ انتشار
پنجشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۹
بازدید
359 نفر
انشا با موضوع گفت و گو زمستان و بهار
انشا گفت و گو خیالی چشمه و سنگ
انشا در مورد گفت و گو خیالی مداد و پاککن
انشا گفتگو برف و آفتاب
برف کم کم داشت حوصله اش سر میرفت. بدنش سفت شده بود و کمی درد میکرد. چشمش به آسمان بود و انتظار آفتاب را میکشید. با لحن شوخی صدا زد: آفتاب تنبل زمستون! پس کجایی؟ بیا بتاب تا من آب بشم و راه بیفتم برم تو خاک پیش گلها و درختها.
آفتاب آرام آرام چشمهایش را باز کرد و با یک خمیازه طولانی به زمین نگاه کرد. دید برف لم داه و منتظر نشسته. گفت: آهای برف تنبل پاشو تکون بخور. تا تکون نخوری منم نمیام.
برف و آفتاب از قدیم با هم حسابی دوست بودند اما هر دو همدیگر را به بی خیالی و تنبلی متهم میکردند.
ابر میانه داری کرد و گفت: اگر من کنار بروم آفتاب خودش را نشان میدهد و برف هم آب میشود و راه میافتد. این را گفت و به کناری رفت. آفتاب و برف چشمشان به همدیگر افتاد.آفتاب زد زیر خنده و گفت: برو کنار که اومدم
برف گفت نه به این راحتی هم نیست. حسابی باید زحمت بکشی تا من تکون بخورم. آفتاب نزدیکتر شد و تمام آن روز را با برف صحبت کرد. دو دوست قدیمی آنقدر گرم صحبت شده بودند که داشت یادشان میرفت غروب شده و باید خداحافظی کنند. برف کم کم یخاش آب شده بود و داشت به جنب و جوش میافتاد. اما گفت: دل کندن به این راحتی هم نیست. یکم از خودم رو باقی میگذارم تا فردا هم گفت و گومون رو ادامه بدیم . اون وقت میرم توی خاک و به گلها سلام تو رو هم میرسونم.
آن وقت با هم خداحافظی کردند. خورشید رفت که آن طرف دنیا را گرم کند و برگردد و برف هم رفت که به گیاهان جان دوباره ای بدهد. این آغاز بهار بود.ارائه شده توسط : حسین ایزدی
در وب سایت : جم نما
به نظرتان بیشتر چه محتوای در جــم نـما منتشر شود؟