تعداد نظرات
0 دیدگاه
تعداد لایک
5 پسندیدن
تاریخ انتشار
شنبه ۳ مهر ۱۴۰۰
بازدید
47 نفر
زندگینامه نظامی گنجوی
جمالالدین ابومحمّد الیاس بن یوسف بن زکی بن مؤیَّد، متخلص به نظامی و مشهور به حکیم نظامی، شاعر و داستانسرای ایرانی است که در قرن ششم هجری می زیسته است. در ادامه با زندگی ایشان بیشتر آشنا می شوید. با دانشچی همراه باشید.
نظامی گنجوی سال ۵۲۵ در شهر گنجه متولد شد. وی خیلی زود یتیم شد و از ابتدا توسط دایی مادرش بزرگ شد و تحت حمایت وی تحصیل نمود. مادر او از اشراف کرد بوده و این بر پایهٔ یک بیت از دیباچهٔ لیلی و مجنون («گر مادر من رئیسهٔ کرد…») دانسته شدهاست.
خودش نام و نسبش را در ابیاتش آورده، که بنابراین شعر، نام خودش الیاس و نام پدرش یوسف بن زکی بن مؤید بودهاست:
در خط نظامی ار نهی گام بینی عدد هزار و یک نام
والیاس که الف بری ز لامش هم با نود و نه است نامش
ز اینگونه هزار و یک حصارم با صد کم یک سلیح دارم
گر شد پدرم به سنت جد یوسف، پسر زکی مؤید
چنانچه از اشعار او معلوم می شود «فضیلت نظامی منحصر به شعر و شاعری نبوده و از جوانی به فنون ادب و تاریخ و قصص علاقه داشته و درتحصیل علم همت کرده و مخصوصاً درنجوم صاحب اطلاع بوده است چنانکه خود گوید:
هر چه هست از دقیقه های نجوم با یکایک نهفته های علوم
خواندم و هر ورق که می جستم چون ترا یافتم ورق شستم
دوران زندگی نظامی با دوره حکومت اتابکان آذربایجان و موصل و شروانشاهان هم زمان بوده است. تعلق خاطر نظامی به تصوف زندگانی وی را بیشتر با زهد و عزلت همراه کرده و این امر او را از وابستگی به دربارهای سلاطین دور کرده است.
درگذشت و آرامگاه نظامی گنجوی
نظامی همه عمر خود را در گنجه در زهد و عزلت بسر برد و تنها در سال ۵۸۱ سفری کوتاه به دعوت سلطان قزل ارسلان (درگذشتهٔ ۵۸۷) به سی فرسنگی گنجه رفت و از آن پادشاه عزت و حرمت دید.
نظامی در فاصلهٔ سالهای ۶۰۲ تا ۶۱۲ در گنجه درگذشت و آرامگاهی به او در همان شهر منسوب است.
آثار نظامی گنجوی
اثر معروف و شاهکار بیمانند نظامی، خمسه یا پنج گنج است که در قلمرو داستانهای غنایی امتیاز بسیار دارد و او را باید پیشوای اینگونه شعر در ادب فارسی دانست. شاعر بر روی هم رفته سی سال از زندگانی خود را بر سر نظم و تدوین آنها گذاشتهاست. خمسه یا پنج گنج نظامی شامل پنج مثنوی است:
• مخزن الاسرار
• خسرو و شیرین
• لیلی و مجنون
• هفت پیکر
• اسکندرنامه
مخزن الاسرار
از نمونههای بارز ادبیات تعلیمی در زبان پارسی است. در بحر سریع، در حدود ۲۲۶۰ بیت مشتمل بر ۲۰ مقاله در اخلاق و مواعظ و حکمت. در حدود سال ۵۷۰ هجری و در آستانه چهل سالگی شاعر به اتمام رسیدهاست.
خسرو و شیرین
خسرو برای بار اول شیرین را در چشمهای مشغول شنا میبیند. در بحر هزج مسدس مقصور و محذوف، در ۶۵۰۰ بیت، که به سال ۵۷۶ ه.ق نظمش پایان گرفتهاست.
لیلی و مجنون
اگرچه نام لیلی و مجنون پیش از نظامی گنجوی نیز در اشعار و ادبیات پارسی به چشم میخورد، ولی نظامی برای نخستین بار، آن را به شکل منظومهای واحد به این زبان در ۴۷۰۰ بیت به درخواست پادشاه شروان به نظم کشید. نظامی خود از بابت این سفارش ناراضی و بیمیل بودهاست و کار را در چهار ماه به پایان بردهاست.
وزن این مثنوی جدید بوده و پس از نظامی شعرای زیادی در این وزن داستانهای عاشقانه سرودهاند. همچنین دهها شاعر در ایران، هند و ترکستان منظومههایی را به استقبال از لیلی و مجنون نظیره پردازی کرده و شعرای دیگری نیز به داستان نظامی شاخ و برگ بیشتری افزوده یا آن را تغییر دادهاند.
هفت پیکر
(که آن را بهرامنامه و هفت گنبد نیز خواندهاند)، در بحر خفیف مسدس مخبون مقصور و محذوف، در ۵۱۳۶ بیت، در سرگذشت افسانهای بهرام گور.
اسکندرنامه
در بحر متقارب مثمن مقصور و محذوف، در ۱۰۵۰۰ بیت، مشتمل بر دو بخش شرفنامه و اقبالنامه که در حوالی سال ۶۰۰ به اتمام رسیدهاست.
نمونه ای از اشعار نظامی گنجوی
مناظره خسرو با فرهاد
نخستین بار گفتش کز کجائی
بگفت از دار ملک آشنائی
بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند
بگفت انده خرند و جان فروشند
بگفتا جان فروشی در ادب نیست
بگفت از عشقبازان این عجب نیست
بگفت از دل شدی عاشق بدینسان؟
بگفت از دل تو میگوئی من از جان
بگفتا عشق شیرین بر تو چونست
بگفت از جان شیرینم فزونست
بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب
بگفت آری چو خواب آید کجا خواب
بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک
بگفت آنگه که باشم خفته در خاک
بگفتا گر خرامی در سرایش
بگفت اندازم این سر زیر پایش
بگفتا گر کند چشم تو را ریش
بگفت این چشم دیگر دارمش پیش
بگفتا گر کسیش آرد فرا چنگ
بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ
بگفتا گر نیابی سوی او راه
بگفت از دور شاید دید در ماه
بگفتا دوری از مه نیست در خور
بگفت آشفته از مه دور بهتر
بگفتا گر بخواهد هر چه داری
بگفت این از خدا خواهم به زاری
بگفتا گر به سر یابیش خوشنود
بگفت از گردن این وام افکنم زود
بگفتا دوستیش از طبع بگذار
بگفت از دوستان ناید چنین کار
بگفت آسوده شو که این کار خامست
بگفت آسودگی بر من حرام است
بگفتا رو صبوری کن درین درد
بگفت از جان صبوری چون توان کرد
بگفت از صبر کردن کس خجل نیست
بگفت این دل تواند کرد دل نیست
بگفت از عشق کارت سخت زار است
بگفت از عاشقی خوشتر چکار است
بگفتا جان مده بس دل که با اوست
بگفتا دشمنند این هر دو بی دوست
بگفتا در غمش میترسی از کس
بگفت از محنت هجران او بس
بگفتا هیچ هم خوابیت باید
بگفت ار من نباشم نیز شاید
بگفتا چونی از عشق جمالش
بگفت آن کس نداند جز خیالش
بگفت از دل جدا کن عشق شیرین
بگفتا چون زیم بیجان شیرین
بگفت او آن من شد زو مکن یاد
بگفت این کی کند بیچاره فرهاد
بگفت ار من کنم در وی نگاهی
بگفت آفاق را سوزم به آهی
چو عاجز گشت خسرو در جوابش
نیامد بیش پرسیدن صوابش
به یاران گفت کز خاکی و آبی
ندیدم کس بدین حاضر جوابی
به زر دیدم که با او بر نیایم
چو زرش نیز بر سنگ آزمایم
گشاد آنگه زبان چون تیغ پولاد
فکند الماس را بر سنگ بنیاد
که ما را هست کوهی بر گذرگاه
که مشکل میتوان کردن بدو راه
میان کوه راهی کند باید
چنانک آمد شد ما را بشاید
بدین تدبیر کس را دسترس نیست
که کار تست و کار هیچ کس نیست
به حق حرمت شیرین دلبند
کز این بهتر ندانم خورد سوگند
که با من سر بدین حاجت در آری
چو حاجتمندم این حاجت برآری
جوابش داد مرد آهنین چنگ
که بردارم ز راه خسرو این سنگ
به شرط آنکه خدمت کرده باشم
چنین شرطی به جای آورده باشم
دل خسرو رضای من بجوید
به ترک شکر شیرین بگوید
چنان در خشم شد خسرو ز فرهاد
که حلقش خواست آزردن به پولاد
دگر ره گفت ازین شرطم چه باکست
که سنگ است آنچه فرمودم نه خاکست
اگر خاکست چون شاید بریدن
و گر برد کجا شاید کشیدن
به گرمی گفت کاری شرط کردم
و گر زین شرط برگردم نه مردم
میان دربند و زور دست بگشای
برون شو دست برد خویش بنمای
چو بشنید این سخن فرهاد بیدل
نشان کوه جست از شاه عادل
به کوهی کرد خسرو رهنمونش
که خواند هر کس اکنون بی ستونش
به حکم آنکه سنگی بود خارا
به سختی روی آن سنگ آشکارا
ز دعوی گاه خسرو با دلی خوش
روان شد کوهکن چون کوه آتش
بر آن کوه کمرکش رفت چون باد
کمر دربست و زخم تیشه بگشاد
نخست آزرم آن کرسی نگهداشت
بر او تمثالهای نغز بنگاشت
به تیشه صورت شیرین بر آن سنگ
چنان بر زد که مانی نقش ارژنگ
پس آنگه از سنان تیشه تیز
گزارش کرد شکل شاه و شبدیز
بر آن صورت شنیدی کز جوانی
جوانمردی چه کرد از مهربانی
وزان دنبه که آمد پیه پرورد
چه کرد آن پیرزن با آن جوانمرد
اگرچه دنبه بر گرگان تله بست
به دنیه شیر مردی زان تله رست
چو پیه از دنیه زانسان دید بازی
تو بر دنبه چرا پیه میگدازی
مکن کین میش دندان پیر دارد
به خوردن دنبهای دلگیر دارد
چو برنج طالعت نمد ذنب دار
ز پس رفتن چرا باید ذنب وار
*************
آغاز سخن
بسمالله الرحمن الرحیم
هست کلید در گنج حکیم
فاتحه فکرت و ختم سخن
نام خدایست بر او ختم کن
پیش وجود همه آیندگان
بیش بقای همه پایندگان
سابقه سالار جهان قدم
مرسله پیوند گلوی قلم
پرده گشای فلک پردهدار
پردگی پرده شناسان کار
مبدع هر چشمه که جودیش هست
مخترع هر چه وجودیش هست
لعل طراز کمر آفتاب
حله گر خاک و حلی بند آب
پرورشآموز درون پروران
روز برآرنده روزی خوران
مهره کش رشته باریک عقل
روشنی دیده تاریک عقل
داغ نه ناصیه داران پاک
تاج ده تخت نشینان خاک
خام کن پخته تدبیرها
عذر پذیرنده تقصیرها
شحنه غوغای هراسندگان
چشمه تدبیر شناسندگان
اول و آخر بوجود و صفات
هست کن و نیست کن کاینات
با جبروتش که دو عالم کمست
اول ما آخر ما یکدمست
کیست درین دیر گه دیر پای
کو لمن الملک زند جز خدای
بود و نبود آنچه بلندست و پست
باشد و این نیز نباشد که هست
پرورش آموختگان ازل
مشکل این کار نکردند حل
کز ازلش علم چه دریاست این
تا ابدش ملک چه صحراست این
اول او اول بی ابتداست
آخر او آخر بیانتهاست
روضه ترکیب ترا حور ازوست
نرگس بینای ترا نور ازوست
کشمکش هر چه در و زندگیست
پیش خداوندی او بندگیست
هر چه جز او هست بقائیش نیست
اوست مقدس که فنائیش نیست
منت او راست هزار آستین
بر کمر کوه و کلاه زمین
تا کرمش در تتق نور بود
خار زگل نی زشکر دور بود
چون که به جودش کرم آباد شد
بند وجود از عدم آزاد شد
در هوس این دو سه ویرانه ده
کار فلک بود گره در گره
تا نگشاد این گره وهم سوز
زلف شب ایمن نشد از دست روز
چون گهر عقد فلک دانه کرد
جعد شب از گرد عدم شانه کرد
زین دو سه چنبر که بر افلاک زد
هفت گره بر کمر خاک زد
کرد قبا جبه خورشید و ماه
زین دو کلهوار سپید و سیاه
زهره میغ از دل دریا گشاد
چشمه خضر از لب خضرا گشاد
جام سحر در گل شبرنگ ریخت
جرعه آن در دهن سنگ ریخت
زاتش و آبی که بهم در شکست
پیه در و گرده یاقوت بست
خون دل خاک زبحران باد
در جگر لعل جگرگون نهاد
باغ سخا را چو فلک تازه کرد
مرغ سخن را فلک آوازه کرد
نخل زبانرا رطب نوش داد
در سخن را صدف گوش داد
پردهنشین کرد سر خواب را
کسوت جان داد تن آب را
زلف زمین در بر عالم فکند
خال (عصی) بر رخ آدم فکند
زنگ هوا را به کواکب سترد
جان صبا را به ریاحین سپرد
خون جهان در جگر گل گرفت
نبض خرد در مجس دل گرفت
خنده به غمخوارگی لب کشاند
زهره به خنیاگری شب نشاند
ناف شب از مشک فروشان اوست
ماه نو از حلقه به گوشان اوست
پای سخنرا که درازست دست
سنگ سراپرده او سر شکست
وهم تهی پای بسی ره نبشت
هم زدرش دست تهی بازگشت
راه بسی رفت و ضمیرش نیافت
دیده بسی جست و نظیرش نیافت
عقل درآمد که طلب کردمش
ترک ادب بود ادب کردمش
هر که فتاد از سر پرگار او
جمله چو ما هست طلبگار او
سدره نشینان سوی او پر زدند
عرش روان نیز همین در زدند
گر سر چرخست پر از طوق اوست
ور دل خاکست پر از شوق اوست
زندهٔ نام جبروتش احد
پایه تخت ملکوتش ابد
خاص نوالش نفس خستگان
پیک روانش قدم بستگان
دل که زجان نسبت پاکی کند
بر در او دعوی خاکی کند
رسته خاک در او دانهایست
کز گل باغش ارم افسانهایست
خاک نظامی که بتایید اوست
مزرعه دانه توحید اوست
ارائه شده توسط : حسین ایزدی
در وب سایت : جم نما
به نظرتان بیشتر چه محتوای در جــم نـما منتشر شود؟