شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه سلام الله عليها
با ابراهیم و چند نفر از رفقا جلوی مسجد ایستادیم. ... پیرمردی جلو آمد. او را میشناختم. پدر شهید بود. همان شهیدی که ابراهیم پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود. سلام کردیم و جواب داد. همه ساکت بودند ... لحظاتی بعد سکوتش را شکست و گفت: آقا ابراهیم! ممنونم. زحمت کشیدی، امام پسرم!
پیرمرد مکثی کرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!
لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت. چشمانش گرد شدهبود از تعجب، آخر چرا !!
بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود. چشمانش خیس از اشک شد، صدایش هم لرزان و خسته: دیشب پسرم را در خواب دیدم. به من گفت:
در مدتی که ما گمنام و بینشان بر خاک افتادهبودیم، هر شب مادر سادات حضرت زهرا به ما سر میزد. اما حالا، دیگر چنین خبری نیست!
پسرم گفت: «شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه هستند!»
پیرمرد دیگر ادامه نداد. سکوت جمع ما را گرفته بود. به ابراهیم نگاه کردم. دانههای درشت اشک از گوشه چشمانش غلت میخورد و پایین میآمد. میتوانستم فکرش را بخوانم.
گمشدهاش را پیدا کرده بود. «گمنــامــی».
بعد ااز این ماجرا نگاه ابراهیم به جنگ و شهدا بسیار تغییر کرد. میگفت: دیگر شک ندارم، شهدای جنگ ما چیزی از اصحاب رسول خدا و امیرالمؤمنین کم ندارند. مقام آنها پیش خدا خیلی بالا است.