رمان عاشقانه شیرین و فرهادپارت سومانگار آب یخ ریخته بودند تو دلم گفتم کاش یه نگاهی مینداخت منو حداقل اخه چیزی از زیبایی کم نداشتم موهای سیاه با چشمانی درشت و سیاه و صورت گرد و سفید جذابیت خاصی بهم بخشیده بود صدای استاد جوری آرتمش بخش بود که دلم میخاست بیشتر حرف بزنهمینا باتعجب نگاهم کرد و گفت چیشد شیرین گفتم : هیچی بعد حضور و غیاب بلند شد و شروع کرد به تدریس انقد بیان شیوا و رسایی داشت که نفهمیدم تایم کلاس تموم شده و من هیچ جزوه ای ننوشته بودم البته خیالم راحت بود مینا کامل نوشته بود نفهمیدم حسم چرا یهو عوض شد دختری نبودم زود از یه پسر خوشم بیاد ولی درون استاد یه چیزی بود که منو جلب میکرد
کلاس بعدی هم گذاشت موقع ناهاز شد با مینا به سمت سلف رفتیم.
صدای هم همه بچه ها تو سلف میپیچید استاد تازه وارد دل دخترا رو برده بود و هیچ کسی ازش چیزی نمیدونست