رمان عشق پنهان منسیما دختری که عاشق هم دانشگاهی خواهرش میشه....غافل از اینکه...حالا باید بین خانواده اش و عشقش یکی رو انتخاب کنه....سرنوشت چی براش رقم زده؟حتما بخونید
رمان عشق پنهان منرنگ و بو رو نمیداد تمام مشکلاتم از اون موقع شروع شده بود،اونها فکر میکردند که اگه تنها بیرون برم ممکنه از طرف پسرها آسیب ببینم بیشتر از حرف مردم میترسیدند،تا آسیب رسیدن به من... نمیدونم شاید من اون طوری فکر میکردم بعد از صحبت با سامان به کنار مریم و محمد رفتیم حدود چند دقیقه بعد رسیدیم و شام رو در کنار هم به شادی و خوشی خوردیم بعد از شام چایی خوردیم و تخمه شکستیم و فیلم کمدی هندی را که محمد پیشنهاد داد رو همگی به تماشا نشستیم شب خوبی بود اما حیف به پایان رسید بعد از اتمام فیلم،تصمیم گرفتیم برگردیم خونه عمو اینا اصرار داشتن که شب رو هم بخوابیم سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم بعد از کمی به راه افتادن پنجره ام رو دادم پایین،هوای پائیز رو خیلی دوست داشتم سرم رو از پنجره آوردم بیرون و نفس عمیقی کشیدم با شنیدن صدای موتوری چشم هام رو باز کردم و در همین حین بهنام روی موتور از کنارمون گذشت و چشمکی به چشم های تعجب زده ام نثار کرد منتظر بودم که حتما سامان وضعیت را دیده باشه و داد و هوار بزنه که پنجره ات رو بده بالا از ترس آرام شیشه رو دادم بالا و جرأت کردم تا نگاه به سامان و سونیا کنم تا سرمو بردم بالا،با دیدن اینکه هردوشون سرشون تو گوشیه و متوجه چیزی نشدن نفسم رو دادم بیرون استرس گرفته بودم و صورتم گر گرفته بود اصلا بهنام از کجا پیداش شد....